بسم الله الرحمن الرحیم
چندهفته ای بودکه احساس سردرگمی می کردم .چون مشکلات زیادب را تحمل کرده بودم و حالا خسته بودم.باهر کس که حرف می زدم و هرجا که می رفتم این حس دردآوربامن بود.به محض اینکه تنها می شدم به درگاه خدا شروع بع دادوفریاد و گله می کردم و لی خالی نمی شدم .تاشبی که روی تراس لباس آویزان می کردم،چشمم به ماه و ستاره های ریز و درشت روی دامن سیاه شب افتاد.چقدر بی صدا سوسو می زدند.نمی دانم چه حسی به من دست داد که ناخوداگاه خسته و مطیع نشستم .درسکوت محض نگاه کردم و گوش دادم.بهترین دقایق را به سر می بردم همانجابود نزدیک و دست یافتنی صحبتی بین ما رد وبدل نشدفقط سکوت بود و قطرات اشک برصورتم.آرام شدم ،آرامترازکودکی در آغوش مادرش،آزادورها،سبک ولبریز.
چندروزبعدازاین ماجرا به طور اتفاقی این مطلب رادرکتابی خواندم :چنانچه باشدت تمام راز و نیاز می کنیم ولی احساس ارتباط روحی و معنوی مطلوب نداریم شاید وقت آن رسیده که کمتر فرستنده باشیم و کمی بیشتر گوش دهیم.شاید خداوند منتظر فرصتی است تا با ما صحبت کند،اماهرگز قادرنبوده به واسطه ترافیک بالای صحبت های فرستاده شده ما،حتی یک کلمه .
حالامی فهمم که چرا افراد باتجربه مثل مادربزرگ ها بیشتر اوقات مهر سکوت برلبهایشان نقش بسته است.چون آنها به رمز سکوت دست یافته اند.
(مجله موفقیت)