سلام
بازم مثل هميشه خوندني نوشتي.
يا علي
امشب براي گريه ام يک شانه مي خواهم که نيست
دراين خرابات جهان يک خانه مي خواهم که نيست
در غربت چشمان تو تنهاييم اواره شد
در وصف اين نامردمان يک واژه مي خواهم که نيست
نمي دانم امشب ، چرا انقدر هوا آفتابيست
دوست داشتن ايستادن زير باران وباهم خيس شدن نيت دوستي آنست كه يكي براي ديگري چتري باشد وآن يكي هيچگاه نداندكه چرا خيس نشد؟
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
سايه
با روبنده اي به چهره
روشنا را
نهان و به خاكساري
با قدم هاي آهسته عشق
دنبال مي كند.
«رابيندرانات تاگور »